روزی دوباره برخواهم خاست...

جادوی تاریکی این است که از درون آن، قلمرو روشنی را بهتر خواهی دید! کسی که در روشنی است از تاریکی خبری ندارد..

روزی دوباره برخواهم خاست...

جادوی تاریکی این است که از درون آن، قلمرو روشنی را بهتر خواهی دید! کسی که در روشنی است از تاریکی خبری ندارد..

روزی دوباره برخواهم خاست...

Servatis A Maleficum
אביר זאב

آخرین سایه ها
  • 3 September 16، 02:29 - کالاحراج
    لایک
  • 19 May 16، 00:13 - میم عین سین
    :|
تاریک نویس

نامه اش رسید.

بازش کردم:

"دوشنبه ساعت 7:30 هفتمین ایستگاه خط هفت منتظرتم. منو تو هفتمین اتاق انتظار روی هفتمین صندلی پیدا کن. لباس گرم بپوش برف سنگینه

منتظرتم، زودبیا"

هنگام خواندنش دستانم میلرزید.

وقتی فهمیدم قرار است ببینمش تمام اتم های بدنم از شوق فریاد میکشیدند.

لحظه ها را میدویدم که به دوشنبه ساعت 7:30 در ایستگاه هفتم از خط هفتم اتاق انتظار هفت بر هفتمین صندلی و هفت آسمان قلبم برسم.

لحظه ها دویدند و دوشنبه فرا رسید.

بلیت قطار را گرفته بودم. کیفم بر روی دوشم بود.

کمی غذا برای راه و یک کتاب. کتابی که برگی از آن را نیر نتوانستم بخوانم

ژاکتی بلند و کلفت که کلاه داشت.

از گیت ایستگاه رد شدم.

نامه اش را در جیبم گذاشته بودم تا بتوانم لمسش کنم...دلگرمم میکرد...

به فکر فرو رفته بودم

صدای بلندی افکارم را درید

"مسافرین محترم توجه کنید قطار شماره 7 به علت برف سنگین با 7 دقیقه تاخیر مواجه شده است، لطفا شکیبا باشید، با نهایت شرمندگی برای وقت شما."

"7 دقیقه؟؟

همم..فکر نکنم زیاد باشه.میرسم."

باد خیلی سردی میوزید.

در خودم کمی جمع شدم و لرزیدم.

قطار رسید.

قطاری خسته. با چراغ هایی خمار.

سریع سوار شدم.

نمیتوانستم بنشینم.

انگار اگر مینشستم دیر میرسیدم.

روبروی تابلوی مسیر و ایستگاه ها ایستادم و خیره ماندم.

درب های قطار بسته شدند.

خوشحال بودم. با کمی استرس. استرس نرسیدن.

میخواستم قطار را هل دهم تا سریع تر برود.

راه افتاد..

صدای قطار..

آهسته بنظر میرسید..انگار نمیفهمید چقدر عجله دارم..

البته که نمیفهمید..

به هر ایستگاه که میرسید کمی برای برف توقف میکرد و این توقف ها مرا مضطرب میساخت..

بهتر بگویم..

دیوانه میشدم..

"دیر برسم چی؟؟نکنه بره؟؟؟ینی الان اومده؟؟"

در یکی از ایستگاه ها باید تغییر مسیر میدادم.

به ناچار بیرون رفتم.

کافه ی کوچکی بود..

خواستم نوشیدنی بنوشم..

ولی ترسیدم که در راه بمانم..

از طرفی میخواستم با او چیزی بخورم..

به یک شیشه ی نوشابه اکتفا کردم..

وقتی سکه را از جیبم در آوردم تا به دستگاه بدهم

...

دلگرمیم را باد برد...

نامه اش در هوا معلق و به سرعت میرفت و من تنها کاری که میتوانستم بکنم گریه نکردن بود

"باید قوی باشی! جلو بغضتو بگیر! نمیخای اینجوری ببینتت ک.اون یه تیکه کاغذ بود. خودشو که باد نبرده"

به دیواری تکیه دادم و منتظر شدم..

منتظر شدم تا قطار بعدی بیاید

اما این مسیر حتی از قبلی هم بیشتر تاخیر داشت..

و باز صدای بلندگوی لعنتی ایستگاه افکارم را پاره کرد..

"شکیبا باشم؟؟

اصن میفهمی؟؟؟"

رسید..

سوار شدم..

ناامید بودم..

ساعت 7 شده بود..

همچنان ایستاده بودم و فکر میکردم..به او..

حسی عجیب در دلم سر خورد..

حسی توام با تنهایی دلهره دلتنگی خستگی..

حسی عجیب..

فکر میکردم ...

که با او در سیاره ای دیگر میتوانم بنشینم...

باهم...

فقط ما!

افکار شیرینم برای بار هزارم زیر چکش صدای ظالم بلندگو خورد شد.

"مسافرین محترم با کمال تاسف راه به علت بارش سنگین برف مسدود است. زمان احتمالی برای باز شدن راه 2ساعت تخمین زده میشود.از شکیبایی شما متشکریم"

دو ساعت...

دوساعت...

دو ساعت در میان ناکجا آباد..

دستانم را بهم میفشردم..

تمام تنم از شدت انقباض ناخودآگاه عضلاتم درد گرفت..

دندان میساییدم..

و..

جلوی اشکهایم را میگرفتم...

دوساعتی که اگر میگذاشتند راه قطار را خودم یک تنه باز میکردم...

دوساعت تمام شد..قطار راه افتاد..

دیگر صدای راه افتادنش خوشحالم نکرد

دیگر امیدی نداشتم...

به هیچ چیز نمیتوانستم فکر کنم..

کاش سریع تر تمام شود..

رسیدم..


خط هفتم...

هفتمین ایستگاه...

جلوی درب اتاق انتظار شماره هفت...

"ینی اون توعه؟؟هنوز...؟؟"

بغضم را بلعیدم...

گلو دردی سخت...

درب را باز کردم...چشمانم را بستم داخل شدم...برگشتم درب را بستم...

پشت به سالن بودم..

قطره اشکم سرازیر شد...

اما  فقط یک قطره...

برگشتم...

او..

آنجا..

بود..

زبانم بند آمده بود...

نمیتوانستم دستم را از جیبم بیرون بیاورم...

سرش را بالا آورد..

مرا دید...

""سلام..""

"س.."

قطرات اشکم جاری شد...

حالت عحیبی داشت..

نمیدانم...شاید تاخیر من عصبانیش کرده بود...

در آغوش کشیدمش..

برایم چای آورده بود..آرام که شدم کمی نوشیدم و بعد راه افتادیم

از ایستگاه خارج شدیم..

کمی دوید...

دور شد..در دلم آشوب شد..

"دور نشو..."

برگشت..

ایستاد...نگاهم کرد...

""باید عادت کنی""

دویید...

 دور شد..

خیلی دور شد...

برگشت..

داد زد

""توی جیبتو نگاه کن""

کاغذی بود...

""خداحافظ""

صدای شکستن چیزی را شنیدم...

سرم را بالا اووردم...

دیگر نبود...

دستانم لمس شده بود...

باد این تکه کاغذ را هم برد...

هفت آسمان مرا هم...

چشمانم دیگر نمیدیدند...

تار تار...

شب را در گوشه ای کز کردم و گذراندم...

با اشک..اشکی ک صورتم را خیس میکرد..

باد سرد اشک را به نفرین یخی من تبدیل کرده بود...

تا میتوانستم در خودم جمع شدم...

شکسته بودم...

شکسته..

هزار علامت سوال تا صبح خواب را از من گرفتند...

چرا؟

چشد؟

...

نفهمیدم کی صبح شد...

نفهمیدم کی باز سوار قطار شدم...

حتی نفهمیدم کی رسیدم..

حتی نفهمیدم دیشب چه شد...

با تمام آن علامت سوال ها بازگشتم...

هفت های شب پر هفتم ضربدر هفتادو هفت شده بود و به علامت سوال تبدیل...

رسیدم...

کمی تنهاتر..

کمی خسته تر..

چشمان کمی تر تر...

میگذرد...

قطار زندگی ما در برف مانده...

راه باز میشود..

شاید دوساعت..

شاید دودهفته..

شاید...

ولی..

چرا؟

چرا باید سیاره ی خیالی ام انقدر ساده خراب شود؟

چرا برف های دنیا روی خط آهن ماست؟

میگذرد...

بگذریم...


A Fu**in' Psycho

نظرات  (۱)

03 September 15 ، 16:03 فاطمه : )
وای خدای من چقدر دردناک بود :(((
پاسخ:
:) داستان ی کارتون بود! البته کارتون اونجوری نبود!
داستان من توی اون کارتون اینجوری میشد!
اگ انیمه 5سامتی متر بر ثانیه رو ندیدی حتما ببین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">